شعرسرا | |||
![]() |
خوشا آنانکه الله یارشان بی
بحمد و قل هو الله کارشان بی
خوشا آنانکه دایم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل ویکی هجران پسندد
من از درمان ودرد و وصل وهجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
خدایه داد از این دل داد از این دل
نگشتم یک زمان من شاد از این دل
چو فردا داد خواهان دار خواهند
برآرم من دو صد فریاد از این دل
دلا خوبان دل خونین پسند ند
دلا خون شو که خوبان این پسند ند
متاع کفر و دین بی مشتری نیست
گروهی آن گروهی این پسند ند
دو زلفانت گرم تاز زبابم
چه می خواهی ازین حال خرابم
ته که با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی بخوابم
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده ی یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه ی مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گلندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ی ابروی خمیده
میل ات به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در می نهم از نقطه ی شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده ی سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده…
دل گفت شیدا گشتهام از چشم مستِ ماه او
گفتم که بربند این سخن راهی جداست راه او
دل گفت دالان میزنم گر کوه باشد پیش رو
گفتم که کوه آری ولی فولاد تفتان است او
دل گفت من آهنگرم در کورهام آبش کنم
گفتم که زنجیرت کنم گر قصدسازی سوی او
دل گفت اوزانت کنم گر چشم را وامم دهی
گفتم که چشم زودتر، بنشت در اشعار او
دل گفت دستانت بده، تا برکشم بر گونهاش
گفتم که دستم نیز هم گمگشته در چشمان او
دل گفت پاهایت بده، تا گام بردارم تو را
گفتم کزان تو پیشتر پایم برفت در راه او
دل گفت پس گوشت بده، تا نغمهاش را بشنوی
گفتم که نیست اندرش جز نغمهای از نای او
دل گفت لعلی داردش، لب را بده کامت دهم
گفتم که لبهایم شده، وقف ثنای نام او
دل گفت ای سودازده پر میکشم از سینهات
گفتم خدا را پس مرو، منشین به روی بام او
خندید دل گفتا به من، کای مفلسِ بیقلب و تن
خود زودتر رفتی ز من، من هم روم دنبال او
گفتم که آی میروی،چون گوش و چشم و دست و لب
اما بدان که نیستت، جز داغی از هجران او
در آفتاب گرم بعد از ظهر یک تابستان ،مرا در گهواره پر درد یاس ام جنباندند و رطوبت دعاهای هرگز مستجاب نشده ام را چون حلقه اشکی به هزاران هزار چشمان بی نگاه آرزوهایم بسته اند.
وعشقم قفسی است از پرنده خالی ،افسرده و ملول ،در مسیر طوفان تلاشم که بر درخت خشک بهت من آویخته است و با تکان سرسامی خاطره خیزش ،سرداب مرموز قلبم ار از زوزه های مبهم دردی کشنده می آکند.
اما،نیم شبی من خواهم رفت ،از دنیایی که مال من نیست ،از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند
و تو آنگاه خواهی دانست ،خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست و تو آنگاه خواهی دانست که تنها مانده ای با روح خودت و بی کسی ات را دردناک تر خواهی چشید زیر دندان غمت:
غمی که من می برم ، غمی که من می چشم.
دیگر آن زمان گذشته است که من از درد جان گزایی که هستم به صورتی دیگر درآِیم و درد مقطعی روحی که شقاوت های نادانی اش از هم دریده است ،بهبود یابد
دیگر آن زمان گذشته است.
و من جاودانه به صورت دردی که زیر پوست توست ،مسخ گشته ام
ای یار ،ای شاخه جدا مانده من