شعرسرا | |||
![]() |
در آفتاب گرم بعد از ظهر یک تابستان ،مرا در گهواره پر درد یاس ام جنباندند و رطوبت دعاهای هرگز مستجاب نشده ام را چون حلقه اشکی به هزاران هزار چشمان بی نگاه آرزوهایم بسته اند.
وعشقم قفسی است از پرنده خالی ،افسرده و ملول ،در مسیر طوفان تلاشم که بر درخت خشک بهت من آویخته است و با تکان سرسامی خاطره خیزش ،سرداب مرموز قلبم ار از زوزه های مبهم دردی کشنده می آکند.
اما،نیم شبی من خواهم رفت ،از دنیایی که مال من نیست ،از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند
و تو آنگاه خواهی دانست ،خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست و تو آنگاه خواهی دانست که تنها مانده ای با روح خودت و بی کسی ات را دردناک تر خواهی چشید زیر دندان غمت:
غمی که من می برم ، غمی که من می چشم.
دیگر آن زمان گذشته است که من از درد جان گزایی که هستم به صورتی دیگر درآِیم و درد مقطعی روحی که شقاوت های نادانی اش از هم دریده است ،بهبود یابد
دیگر آن زمان گذشته است.
و من جاودانه به صورت دردی که زیر پوست توست ،مسخ گشته ام
ای یار ،ای شاخه جدا مانده من